بردیابردیا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

برای پسرم بردیا

پایان 30 ماهگی شازده و شروع سال 1393

پسر خوشگل مامان و بابا هم پایان ماهگیت در روز 28 اسفند 92 مبارک هم سال جدید 1393 مبارک انشالا 100000000 تا نوروز رو ببینی زیر سایه ی خداوند و با تنی سالم و دلی خوش .... الهی آمیـــــــــــــــــن روز آخر سال 92 تند تند با هم دیگه هفت سین مون رو چیدیم آخه مامان خیلی کار داشت و وقت نکرده بودم بابایی هم یه ماهی آبی خوشگل برات آورده بود (ادارشون داده بود) شب ساعت 8 سال تحویل شد و بعد از سال تحویل رفتیم خونه همسایه بالاییمون و شام هم رفتیم خونه مامان و بابای بابایی و عمه نیکا هم بود و  فرداش هم خونه مامان مینو و بابا حاجی و خاله ها و دایی و عمه و بقیه ی فامیلها تا چند روز دیگه هم به امید خدا با مامان طاطا و بابا منصور و عمه نیکا ...
4 فروردين 1393

پایان 29 ماهگی شازده پسرم

بردیا جان ماهگیت هم تموم شده و فقط 1 ماه مونده تا فصل بهار و هوای خوب و پارک و تفریح و چیزهای دیگه   امروز 29 بهمن بهت گفتم بردیا می خوای دیگه پوشکت نکنم گفتی آره مامان جیشمو می گم بعد پوشکت رو در آوردم و یه شورت پات کردم و شلوار و مشغول جاروبرقی کشیدن شدم و دیدم یهو رفتی کنار دستشویی و گفتی جیش دارم منم زود شلوار و شورتتو درآوردم و رفتی تو دستشویی و روی صندلی جیشت نشستی و بعد از 5 دقیقه داد زدی مامان مــــــــــــــــامان بیا یه خبر خوب دارم (این جمله رو از توی کتاب و کایو و لگن گفتی ) بعد دیدم یه عالمه جیش کرده بودی و کلی ذوق می کردی البته منم خیلی خوشحال شدم . عزیز دل مامان یه پله بزرگتر شدی و من هم بهت جایزه یه ماشی...
29 بهمن 1392

اولین روز کارگاه کودک و مادر

5 بهمن شروع کلاس کارگاه کودک و مادر بود که یه مهد کودک خیلی خوب تو خیابان دولت بود و مامان یکی از دوستات به نام حامی بهمون خبر داد که بریم ثبت نام خلاصه که عاشق این کلاس شدی مخصوصا عمو سعید مربیت که فوق العاده مهربونه و شما بچه ها رو خیلی دوست دوست داره ، توی کارگاه هم یه چیزی هایی شما یاد می گیری هم یه چیزهایی من که خیلی به دردمن می خوره قربونت برم  البته توی جلسه اول وقتی عمو سعید داشت رنگها رو می پرسید و تو تند تند جواب می دادی خیلی خوشحال شدم که اینقدر با هوشی و خوب همکاری می کردی .               ...
20 بهمن 1392

خونه آقا پرهام (نی نی پارتی)

٥ شنبه  19 دی خونه آقا پرهام دعوت بودیم و خیلی خوش گذشت و یه ناهار خوشمزه و بازی با دوستات واییییی خیلی خوب بود و شما کلی کیف کردی و البته یه کار بد هم کردی و دست وانیا رو گاز گزفتی بمیرم طفلکی کلی دردش اومد و گریه کرد و می گفت بردیا من و خورد . شب هم تولد دایی علی بود و یه مهمونی که با همیشه فرق داشت و تینا بهم خبر داد که باید لباس دهاتی و خز بپوشیم وایییی خیلی خندیدم همه همین شکلی اومده بودن خاله مهتاب و بابا نیما از همه بهتر بودن و 20 گرفتن هههههههه   عکسهای خونه آقا پرهام          اینم عکسهای تولد دایی علی البته همه رو نمی شه گذاشت :   ...
21 دی 1392

پایان 27 ماهگی شازده کوچولو

عسل مامان ماهگیت هم تموم شد و به سلامتی 1 ماه بزرگتر شدی ...... نمی دونم از شیطونیهات بگم یا از شیرین زبونیهات بگم یا از هوشت که من و بابایی کافیه یه حرفی یا یه کاری رو جلوت انجام بدیم و شما سریع یاد می گیری همه ی اشیا ء و می شناسی حتی چیزهایی که من حتی فکرشو نمی کنم . مثلا چند روز پیش خونه ی مامان طاطا بودیم و من و عمه نیکات رفته بودیم خرید و من تو خریدهام یه س.هان ناخن هم برای خودم گرفته بودم ، داشتیم خریدهامون رو به مامان طاطا نشون می دادیم که یهو تو گفتی اِ مامان سوهان ناخن خریدی ؟؟!! ماهم کلی تعجب کردیم و کلی هم خوردیمت .....  جمله های جالبی می گی مثلاً دیگه میل ندارم ... چه باحاله ....... خسته شدم بریم بخوابیم ..... و شعرهایی م...
5 دی 1392

تولد هامون تو فرحزاد

چند هفته پیش همه دوستات با مامان و باباهاشون رفتیم فرحزاد تا هامون خان و که از کانادا اومده بود و سوپرایز کنیم و براش تولد بگیریم فوق العاده شب خوبی بود و به همه مخصوصا من و بابا نیما خیلی خوش گذشت چون وافعا پسر خوبی بودی و به قل مامان هامون بردیا کاپ اخلاق گرفت اون شب هههههه           ...
25 آذر 1392

عمل بابا نیما

شازده کوچولوی خوشگلم بابایی 1 هفته ست که چشماشو عمل کرده تا دیگه عینک نزنه بیشتر از دست جنابعالی از بس که عینکهاشو شکوندی شیطون کوچولو  کلی ازش مراقبت کردیم چون عمل لازک کرد و این عمل احتیاج به مراقبتهای خاصی داشت خدارو شکر الان بهتره اون روز یعنی روز عمل 3تایی باهم رفتیم و وقتی بابایی تو اتاق عمل بود من و تو منتظرش بودیم تا بیاد و یهو تو مطب یه جعبه شیشه ای توجه من و به خودش جلب کرد و رفتیم جلوتر دیدم یه عالمه عینک و پول توشه خیلی قشنگ بود اون جعه برای بیمارن بی بضاعت اشک بود هر کسی که اومده بود عمل خب بعدش دیگه به عینکش نیاز نداشت و عینکشو اهداء کرده بود توام عینک بابایی دستت بود و منم پ.ل از کیفم درآوردم و دادم بهت و انداختیشون تو ...
25 آذر 1392

پایان 26 ماهگیه شازده

  پسر خوشگل  و نازم به سلامتی ماهگیت هم تموم شد و 1ماه بزرگتر شدی ماشالا خیلی خوب حرف می زنی و فقط کافیه یک باز یک چیزی و ببینی و یاد بگیری . قرار بود 20 آذر عمل بشی و واقعا یه معجزه به وجود اومد و به کمک یه دکتر خیلی خوب این مشکل برطرف شد و شما سلامت هستی و فقط با 8تا آمپول مشکل برطرف شد و از عمل راحت شدی خدارو شکر . البته الان فعلا 4تا آمپول و زدی و خوب شدی ولی خب گل پسرم بقیه ش هم باید بزنی .   کلی حرف می زنی مخصوصا عاشورا و تاسوعا که رفته بودیم خونه خاله مهتابینا و با دخترخاله هات کلی بازی کردی و حرف زدی تازه تو دسته هم طبل و زنجیر می زدی و می گفتی حسیــــــــن من یعنی همون حسینم ..   اینم عکس از 2...
28 آبان 1392