بردیابردیا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

برای پسرم بردیا

پسرم آقاست

برديا گل مامان و بابا داريم نزديك مي شيم به پايان ٣٨ ماهگيت و هر روز شاهد بزرگ شدنتيم و افسوس كه اين روزها زود مي گذره، عسلم ديگه با تو هيچوقت احساس تنهايي نمي كنم صبح كه از خواب بيدار ميشيم با هم حرف مي زنيم تا بابايي بياد برديا جونم اصلا فكرشو نمي كنم تو سه سالته ماشالا خيلي بيشتر از سنت مي فهمي و گاهي وقتا حرفهايي مي زني كه من و بابايي از تعجب شاخ در مياريم حتي به ما تذكر هم مي دي امروز بردمت كلينيك پگاه براي چكاب و ماشالا قدت خوبه ٩٥ سانتي متر ولي يه خورده وزنت كمه كه اونم از تحرك بيش از حدته❤️❤️❤️❤️ من ببخش كه چندماهي نتونستم به وبلاگت سر بزنم و از كارهات بنويسم برديا امروز بهت گفتم خداروشكر مي كنم و تو گفتي چرا مامان گفتم چون خدا تورو...
25 آبان 1393

پایان 33 ماهگی شازده پسرم

بردیا عزیزه مامان و بابا پایان  ماهگیت هم مبارک باشه انشالا  . بردیا گلم عشقم قشنگم ، مهمدکودکت رو خیلی دوست داری و هر روز صبح که بلند می شی می گی مامانم آخ جوون مهد کودک اونجا دوست پیدا کردی سپر وحامی و جودیتا و ملیکا ..... هر روز که میام دنبالت تا من و می بینی تند تند میای و می پری تو بغلم عزیز دلم می دونم دلت بران تنگ می شه منم همین طور ولی کلی مهد برات خوبه مخصوصا خوابت تنظیم شده و البته غذاخوردنت بردیا جونم انشالا دانشکاه رفتنت رو ببینم   یه گیتار برات خریدم خیلی دوستش داری تا تو تلویزیون آهنگ پخش می شه زود گیتارت رو میاری و شروع می کنی به زدن و خوندن خیلی ژستت قشنگه خیلی خوب گیتار و دستت می گیری ولی ه...
9 تير 1393

فوت آقاجون

پسر عزیزم 93/2/23 آقا جون بابا بزرگ بابایی و از دست دادیم خیلی خت بود برای هممون خیلی ناراحت کننده بود مخصوصا اینکه تو رو خیلی دوست داشت و همش بهت می گفت نیما کوچولوی من , ساقه طلا و شعری که برات می خوند نه نه جوون نه نه جوون ..... بردیا من تو شاید آخرین کسایی بودیم که از بچه ها و نوه هاش دیدیمش چون روز قبل از فوتش پیشش بودیم و کلی با تو بازی کرد و بوست کرد وای هنوز باوم نمی شه خیلی دوست داشتنی و مهربون بود عاشق تو بود نمی دونم وقتی بزرگ شدی چیزی از آقاجون یادت می مونه یا نه وقتی بهت می گم آقا جون کجاست می گی آقاجون رفته تو آسمونا ....  خدایا روحش شاد باشه .          ...
8 خرداد 1393

بردیا می ره مهد کودک

پسر عزیز و با هوش من از دیروز 7 خرداد 93 می ری مهد کودک نزدیک خونمون خیلی بیشتر از کارگاه کودک و مادر دوستش داری مربی های خوب و مهربونی داره امروز که روز دوم بود تا گفتم بریم مهد گفتی بریم خداروشکر که دوست داری به امید خدا اونجا چیزهای جدید یاد بگیری و بزرگ بشی عشقم . خیلی هوا گرم شده البته یه چند روزی باد و بارون و طوفان شدیدی بود . بردیا جونم ماشالا خیلی شیرین زبونی اصن یه حرفهایی می زنی که نگو مثلا دیروز بردمت حموم یه مدتیه که از شامپو کردن سرت بدت میاد همینکه سرتو شامپو کردم و داشتم می شستم با ناله مگفتی : ای خدا یکی به دادم برسه ...... وای مرده بودم از خنده خاله مهناز می گه خدا یه پسر بهت داده دیگه هوس دختر داشتن نکنی. قربو...
8 خرداد 1393